غريب و ساكت و تنها
سميه فروتن سميه فروتن

 
به بهانه روز عشاق
 
قطعه 1

غروب بود و نفس میان سینه شناور و کوچه بوی عشق میداد

نه‌‌ فکر رفتن و نه پای گذشتن

من و تو در کنار هم 

روان به‌‌‌ کوچه عشق و محبّت بودیم

کوچه‌های خاطرات 

درختهای تنومند و شاخه هایی بلند که آشیانه کبوتران عاشقند زمین را بهشت خدا میدانند.

دلم مانند پر ستوی آزادانه میتپد

و من و تو در کنار هم

اشتیاق صدای پای نسیمی به‌‌‌ گوش میرسد و من حضور تو را عمیق درک می‌کنم

این صدا صدای موسیقی مهرت است و نسیم بهاری عطر بهشتی ات را برایم به ارمغان اورده است

و

نگاهت اشتیاق بودن را در من زنده میکند

مانند نوزادی که تازه چشم به جان میگشاید و دنیاییم با تو جان میگیرد

زنده میشوم  

و من در کنار تو جان میگیرم

پس از تولد عشق در وجودم نگاهم بال میگیرم

قلبم جان دوباره میگیرد

نسیمی بهار گونه به کنارم مینشیند 

دست پر محبتش صورتم را نوازش داده و می‌‌گوید

نگاهت درخشنده و پر امید است

شادی؟

آری 

دیگر دلم فرصتی برای اشک ریختن و تنهایی ندارد

او در کنارم است  

نگاهش همراهم است و عشقش غذای روحم 

بزرگترین انفجار زندگیم بود آشنایی با عشقش

و من در این انفجار شهید عشقی‌ ابدی گشتم 

و 

من و عشقم  در کنار هم در کوچه‌های زندگی‌ مسافر خواهیم گشت 


قطعه 2
 

غروب بود نفس ميان سينه شناور و کوچه ‌بوي مرگ ميداد.
نه فکر رفتن نه ناي حرف زدن
غريب و ساکت و تنها
روان به کوچه فرياد و درد و حوصله بودم ،
کوچه هاي خاطرات ميان
درختهاي تنومند و شاخه هاي بلند به بي‌ وفايی دنيا اشاره ميکرد و کلاغهاي سياه زمين را بهشت ميخواندند.
دلم مانند پرنده در قفس مي‌تپيد
و من غريب وسا کت و تنها 
روان به کوچه فرياد و درد و حوصله بودم.
به سمت مرگ به آغاز زندگي‌ ميرفتم چه اشتياق عجيبي‌
و ترنم چشمانم همچو سيل مي‌خروشيد و من پيش ميرفتم
غريب و ساکت و تنها
اشتياق صداي پاي نسيمي‌ به گوش ميرسيد و من حضور کسي‌ را در کنارم احساس مي‌کردم.
صدايش موسيقي‌ مهر بود و عطرش بوي‌ بهشت و ترانه بودن را زمزمه ميکرد و نگاهش اشتياق من بود.
ما نند کودکي‌ ها ذوق رفتن داشتم و در فصل چشمانش روشني‌ ايينه ها شعر ميخواند
چه زيبا و نوراني‌ لبخند زد و کنارم نشست
- ميان اينهمه اميد چرا تنهايی ؟
چه حرف زيبايی
به رنگ آب و سپيده ميماني‌
- نور زندگيست و روشن است که بعد از تاريکي‌ روشني‌ است.
سرزمين براي بودن حتي‌ پرنده یي‌ کوچک تلخ است و دلگير
سکوت کرد و هيچ نگفت و بعد مثل غروبي‌ غريب از جا برخاست زلال قامتش در نور
درخشيد و او که روشني‌ صد بهار عاطفه بود به سوي مشرق آرزو ها به راه افتاد.
ومن
غريب و ساکت و تنها
سرگردان گشتم
و در کوچه دردي نهفته قدم ميزدم
و شب سياه ترين شب زندگيم بود
لحظه اي بعد نا گه صداي فاجعه اي دور سرنگونم کرد
چه انفجار مهيبي‌
به گمانم به سوي سرانجام سياهي‌ سايه ها ميرفت
دلم پرنده تنهاي قفسي‌ ماند
ديگر حتي‌ فرصتي‌ براي اشک ريختن دوباره نيست
دوباره دستان نسيم مرا به سمت خزاني‌ دوباره مي‌ کشاند
کنار چشمه پاک نگاهش نشستم و به خاک افتادم و او دو گام مانده به اسمان حديث
تلخ خداحافظي‌ را براي من خواند
قصه ، قصه سهراب و نوش دارو بود
به سوي نور برگشت چه الطاف لطيفي‌
و آخرين حرفش وداع با همه
رنگها بود.




 


February 16th, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان